وبلاگ پشم زنی نوشت:
پادشاه دختر زیبایی داشت و شرط گذاشته و گفته بود: که دخترم را به کسی میدهم که بتواند با شنا از استخر پر از تمساح من عبور کند جوانان بسیاری از دختر صرف نظر کردند و بسیاری هم در این راه کشته شدند تنها یک جوان مانده بود که ادعا میکرد که از شهری آمده که مردمش از هیچ قدرتی نمیترسند جوان شجاعانه به آب زد. باتمساح ها جنگید و سالم از آب بیرون آمد. پادشاه مبهوت شده بود و می خواست دست دخترش را به دست آن جوان بسپارد که او دستش را کشید و به پادشاه گفت: دخترت باشه واسه خودت. من فقط اومدم ثابت کنم بچه مرودشتم . پادشاه اشک در چشمانش حلقه زد . با بغض گفت : من نوکر مرودشتی ها هستم . همه دنیا رو شاخ مرودشتی ها میچرخه . شما کسانی بودید که در دشت زرقان به کمک نادر شاه رفتید وافغانهارا را تار ومار کردید . درود بر همه مرودشتی ها
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: مرودشتاخبار مرودشتمطالب وبلاگ های مرودشتی
برچسبها: مرودشت , پشم زنی , شعر , شعر مرودشتی , طنز